پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

یه قصه تکراری

همیشه در دستان کوچکش کوهی از غم را جا به جا میکرد و ساعتها روبروی آیینه به تنهایی خود می نگریست. شاید خانواده ای نداشت. همه ی عزیزانش میان حادثه ها دفن شده بودند. پدری میخواست به مهربانی مردی که در خیالش نقش کرده بود. مادری که روی زخمش مرهمی گذارد و دردش را التیام بخشد. حتی خواهری نداشت که اسباب بازیهای کهنه اش را با او تقسیم کند و طعم خاله بازی را بچشد. اما کودکان را چه به این افکار! خودش بارها این جمله را از زبان بزرگترها شنیده بود، پس سکوت کرد و هیچ وقت چیزی نگفت. حتی آن زمان که قلب کوچکش مجذوب نگاه مسحور کننده ای شد. هنوز بلوغ را لمس نکرده بود و دلش برای آلوی رسیده ی باغچه ی حیاطشان غنج میرفت. تمام حقیقت را میان خاک ذهنش مدفون ساخت و از توهمات خود روزگار شیرینی را ترسیم کرد. دیگر نه فریادهای شیر گرسنه ای را می شنید، نه ضجه های گربه ای که دمش را میان در جا گذاشته بود!!! گوشهایش را می فشرد و چشمانش را می بست تا مبادا خیال زیبایش را ویران کنند. از همان روزگار دنیایش را با نوشته هایش در هم آمیخت. نوشته هایی که آغازگرش یک نگاه بود! روزها گذشت، ماهها، سالها... آن نگاه تمام دنیایش را ساخته بود. عشقش بزرگ شده بود. بزرگ... خیلی بزرگ... به وسعت زمین... به وسعت آسمان... به وسعت دنیا... به وسعت پرستش... به وسعت خدا... پرستش بود یا کفر؟ کفر بود یا عرفان؟ عرفان بود یا جنون؟ اصلا مگر میشود روی آن عظمت نامی گذاشت؟ دیگر طاقت نداشت. روح عظیمش در جسم حقیرش جای نمی گرفت. میخواست بگریزد. تنها مرگ آرامش میکرد... و مرد. اما دیر... خیلی دیر... وقتی که از اوج عظیمش سقوط کرده بود. وقتی دیگر هیچ نگاهی نبود. وقتی به استقبال مرگ رفت که تنها بود. تنها تر از همیشه... تنها تر از گذشته... دنیا را ترک کرد اما شاید فقط برای یک ساعت، شاید هم کمتر، شاید فقط یک لحظه بود. خدا هم او را نمی پذیرفت. باز هم شکست. باز هم بازگشت اما دیگر روحی نداشت که خود را غرق عظمتش کند و آرام بگیرد. او مرد. همان زمان که عشقش را ترک گفت و نوشته هایش را میان آخرین هق هق گریه هایش سوزاند. همان زمان که احساسش لگد مال شد و غرورش در هم شکست. دیگر خودش نبود. دیگر هیچ کس نبود. اما نقش آفرینی را خوب آموخت. آنقدر خوب که اطرافش پر شد از آدمکها. اما چقدر دیر. حالا که دیگر از زنده بودن تنها نفس کشیدن را میدانست. باید خود را غرق چیزی میکرد تا فراموش کند. غرق هنر شد. همان هنری که از آن نگاه آموخته بود. غرق تنها همراه و همبازیش شد، کسی که هیچ وقت تنهایش نگذاشته بود. غرق خاطراتی شد که بهترین لحظه هایش را ساخته بود. غرق معصومیتی شد که تنها در عشق به خدا یافته بود...

هنوز هم گهگاه خاطره ها به سویش هجوم میبرند و بغض همیشگیش را یادآور میشوند اما دیگر مهم نیست! هنوز هم دلش برای آن روزها تنگ می شود اما شادتر از همیشه ادامه می دهد. چرا که بزرگترین چیزی که از آن روزها به دست آورد خدا بود و هنوز هم او را در تک تک لحظه هایش دارد...  

 

در شبی تاریک و ظلمانی

در میان های و هوی باد

مرد شبگرد غزلخوانم

در میان کوچه ها میخواند

خسته و دلگیر و تنها بود

سوز سرما آتشش میزد

پیکرش چون تازیان میخورد

ساز او بر آسمان میرفت

من کجا بودم در آن لحظه

در میان ظلمت شبها

در اتاق خالی و سردم

در عبور لحظه ها تنها

خوب یادم آید آن شب را

من که مملو بودم از خالی شدن ها

در کنار مرد رویاها

پر شدم از حس ماندن

قلب بیمار و خموشم

 گر گرفت از این تپیدن

روزها بر من گذشت و من

دیدم اکنون عاشقش هستم

لحظه ای بی او نمی مانم

آری اکنون در میان زندگی من عاشقش هستم

مرد شبگرد غزلخوانم

تو در این ظلمت وحشت زا کجا رفتی؟

من نگاهم پشت این پنجره خاموش است

 تو در این سرمای سوزنده کجا رفتی؟

 پنجره کوبیده شد بر هم

 صاعقه فریاد زد باز هم

 پلک بر هم می فشارم من

 آه اگر امشب نیایی تو

وای بر این روزگار من!

مرد شبگردم تو میدانی

بی تو من هرگز نمی مانم

 بیش از این تنها مرا مگذار

خسته ام، تنها خدا داند

لحظه ها در رفت و آمد بود

 تا سپیده بر سپهر سر زد

چشم من بر کوچه بود اما

خوب من از در نیامد

پر شدم از حس تشویش

 کوچه پر شد از هیاهو

کودکی فریاد میزد

بی هدف تا کوچه رفتم

خون به رگهایم دوید و تا صدا سرعت گرفتم

پیکری خاموش و خسته

نکیه بر دیوار داده

زانوانم خم شد و بر چهره ی عابر نگاه کردم

آه نه او مرد من نیست

او فقط شبها به این کوچه سفر میکرد

او پر از گرمای بودن بود

اینک اما سرد سرد است

مرد شبگردم بمان با من

لحظه ای بنگر به حال من

من نگاهم از تو سرشار است

من امیدم بی تو خاموش است

خوب من تنها نرو شاید

سهم ما از زندگی این نیست

من نگاهم تا ابد با توست

قصه ی من نغمه های توست

بی درنگ اشک از نگاهم میتراوید

قلب من با هر تپش سینه ام را می شکافید

بعد تو در گور سرد خستگی ها خانه دارم

بعد تو من در میان سیل اشک دوری تو بی پناهم

بعد تو من خوب میدانم که میمیرم

مرد شبگرد غزلخوانم خداحافظ.

پاوبلاگی: این شعر، یکی از شعرای خودم بود. دیدم خیلی نامربوط نیست ادامه ی این متن گذاشتمش.   

نظرات 18 + ارسال نظر
ققنوس سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 12:10 ب.ظ

...

ققنوس سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 12:11 ب.ظ

جدیدا قصه مد شده؟
میخواید منم مبور کنیدا!!!

بله شما هم میتونید بگید!
جدیدا هی سوتی میدیا
میخوام یه پست بذارم مخصوص سوتی های تو :-)

ققنوس سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 12:12 ب.ظ

؛مجبور؛ صحیح است!

راستی تو میتونی راجع به جاهایی که لیز داره قصه بنویسی :-))))

اسپوتا سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 12:16 ب.ظ http://www.aradsalt.ir

سلام دوست گلم
از سایت ما دیدن کنید شرکت ما یه محصول فوق العاده داره که برای خیلی از بیماری ها فیده برا یژوست عالیه و ترک های دست و پا و پینه و بوی بد عرق بدن و پا رو از بین می بره
منتظر حضورتون هستیم
شرکت تولیدی اروم آراد دوز www.aradsalt.com
www.aradsalt.ir

حمید سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 12:23 ب.ظ

اول
ساعت ۱۹:۱۲ نفر اول شدم هورا
نظرم باشه برای بعد

پس جایزه هم باشه واسه بعد...

ققنوس سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 12:28 ب.ظ

اصلا تقصیر خودمه!
یه بار که منم از رفتارای کامران داشته باشم درست میشه!! D-:

فکر کن! یخ، کامران! چه شود!!!

راستی نفر اول جایزه داره؟ کی بیام بگیرم؟!!! D-:

همینه که اصلا نمیذارم تو کامران و ببینی دیگه. واست بدآموزی داره.
چون تهدیدم کردی از جایزه خبری نیست. :-)

ققنوس سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 12:41 ب.ظ

ای بابا! حالا تهدید نمیکردم جایزه میدادی؟

میخوام تا از کافی نت بیرون نرفتی تعداد کامنتات دو رمی بشه! زود باش تایید کن!!!!

دیر گفتی ولی مهم اینه که دوباره اومدم.

بیدمجنون سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 03:34 ب.ظ http://delhayebarani.blogfa.com

فضولی: با جواب فرزانه در کامنت بالا موافقم!
فرزانه جان مگه فقط تو بتونی از این پستها بگذاری یه ذره دل ما رو خنک کنی!!!
تو وبلاگ من نوشته که بهاهش شوخی نکینیم چون می دونم که اگه شوخی کنه خطرناک می شه
یکی هم نیست بگه : بابا جناب عالی وقتی شوخی می کنی خطرناک نمی شی وقتی فحش می دی خطرناک فحش می دی! اونایی که به من گفتی فحشه یا شوخی؟؟

بچه های دلبندم با هم مهربون باشید. موهای همدیگرو نکشید. حرفای زشت به هم نزنید. :-)
خوبیش اینه که هیچ کدومتون کم نمیارید و جواب میدید...
بقیه ی مطلبتم تایید میکنم که خودش جواب بده.

بهار سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 03:57 ب.ظ http://n

بابا طولانی.
برم بخونم دوباره میام.

ما اینیم دیگه. البته خوندنش واسه تو که واقعا تکراریه...

حمید سه‌شنبه 25 دی 1386 ساعت 04:38 ب.ظ

زهی خیال باطل
اول کیلو چنده پنجم شدیم بازم
قصه ات تکراری بود نظری راجبش ندارم ولی در مورد شعرت هم همینطور
آرزوی خوشبختی براتون دارم ایشاله به پای هم پیر شین:-)))

مهم اول شدن نیست که... مهم اینه که جنابعالی لطف میکنید و مطالب بنده رو مطالعه میفرمایین.
حالا خسیس حداقل یه نظری راجع به نوشتم میدادی چی میشد؟
به پای کی پیر بشم؟ متنام یا شعرام؟ :-)

بهار چهارشنبه 26 دی 1386 ساعت 09:01 ق.ظ http://nashenase-hamdel.blogsky.com

قبلا هم گفته بودم تلخیها با واژه های زیبا مطلوب و دلنشین نمی شوند.
آنچه تلخ است همیشه تلخ می ماند.
دوست دارم زیبایی نوشته هایت را در خاطرات شیرینت ببینم.
تلخی تو قلبم را می فشارد و سیاه می کند.
هنوز هم کودک کوچک منی...

دوست داشتم خیلی بهتر و راحت تر بنویسم ولی خب نشد...
شاید برای خالی شدن راه بهتری رو باید انتخاب کرد...

ققنوس چهارشنبه 26 دی 1386 ساعت 08:13 ب.ظ

به بید مجنون: سکوت می‌کنیم! عاقلان دانند!

به فرزانه:‌ اتفاقا برای خالی شدن، نوشتن اگه بهترین راه نباشه یکی از بهترین راه‌هاست. سعی کن حداقل تو وبلاگت راحت بنویسی. راحت نوشتن لزوما نوشتن خاطره‌های خوب و شیرین نیست. مهم اینه که اون چیزیو بنویسی که تو اون لحظه می‌خوای بنویسی. اون چیزی که داره رو ذهنت سنگینی می‌کنه! اونی که حس می‌کنی باید از ذهنت خالی بشه. اونی که زیاد شده و داره سرریز می‌شه!

به خاطر گل روی شما چشم!

شهرزاد پنج‌شنبه 27 دی 1386 ساعت 12:55 ق.ظ

سلام عزیزم:
خوبی گلم؟؟؟؟
خیلی زیبا بود....لذت بردم....مثل همیشه...
ممنون گلم...
شعرتم واقعا قشنگ و پر معنا بود....
آپمممممممممممم بدو بیا بدو بدو....
التماس دعا..........
فدای تو بشم...
یا حق!

سلام شهرزاد جان
خوب خوبم به خصوص که امتحانامم دیگه تموم شده
لطف داری عزیزم
الان میام میخونمش
ملتمسیم...
قربونت

نیلوفر پنج‌شنبه 27 دی 1386 ساعت 12:11 ب.ظ

وایییییییییییییییی...سلام فرزانه جون جونمممممممممممممم...من بالاخره اومدم!!!
خیلی از پستات عقبم...طول میکشه تا بخونمشون اما می خونم...قول!!!
یه بوس بده ببینم :-*

یعنی واقعا تو نیلوفری؟؟؟
باباااااااا تو آسمونا دبالت میگشتیم فکر کردم مردی:-)
قول دادیا اگه بزنی زیرش به خواهرم میگم حسابت و برسه... :-)
اممممممممم بوس

حمید پنج‌شنبه 27 دی 1386 ساعت 04:48 ب.ظ http://karaj400.blogsky.com

سلام فرزانه خانم
تسلیت من جهت فرا رسیدن ایام سوگواری حضرت سیدالشهدا
و
همچنین صمیمانه ترین تبریکات برای روز تولدتان
با آرزوی بلندترین و شاد ترین روزگار برایتان تا همیشه دنیا

http://karaj400.persiangig.ir/Tavallod%203.SWF

سلام حمید خان
من هم این روزها رو به شما تسلیت میگم
تولد من شهریوره یه کم زود بهم کادو دادید
اونی که نوشتم واسه تولد یه بنده خدای دیگه بود
ولی دیدمش خیلی بامزه بود...
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییی

[ بدون نام ] دوشنبه 1 بهمن 1386 ساعت 11:25 ق.ظ

فکر کنم گوشام نیاز به عینک داره
نمیدونم چرا افسانه رو فرزانه دیدم
اون کادو هم مال تو نیستا
بازش نکنیا
آباریکلا

اشکالی نداره پیش میاد.
کادورم همون روز باز کردم. چه انتظارایی از آدم داریا خب اگه بازش نمیکردم که تا حالا از فضولی مرده بودم.

ققنوس چهارشنبه 3 بهمن 1386 ساعت 09:10 ق.ظ

بیا آپ کن!
بیا آپ کن!
بیا آپ کن!
بیا آپ کن!
بیا آپ کن!
بیا آپ کن!
بیا آپ کن!
چرا نیومدی؟!
بیا آپ کن!
بیا آپ کن!
بیا دیگه!

اومدم دیگه ولی فعلا آپ نمی کنم!
اومدم دیگه ولی فعلا آپ نمی کنم!
اومدم دیگه ولی فعلا آپ نمی کنم!
اومدم دیگه ولی فعلا آپ نمی کنم!
اومدم دیگه ولی فعلا آپ نمی کنم!
اومدم دیگه ولی فعلا آپ نمی کنم!
اومدم دیگه ولی فعلا آپ نمی کنم!
اومدم دیگه ولی فعلا آپ نمی کنم!

ققنوس چهارشنبه 3 بهمن 1386 ساعت 04:42 ب.ظ

تا همین لحظه (۴:۴۱) منتظر شدم آپ کنی که اولین نفر کامنت بذارم جایزه بگیرم ولی قسمت نشد!

بچه جون من پولم کجا بود هی واسه تو کادو بگیرم. :-)
تو فقط به خاطر جایزه هی منتظر میشی که من آپ کنم؟ هااااااااااااااان؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد