پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

کوله بار تلخ این روزها

سکوتمان طولانی شد و آوازی تلخ در بی صداییمان پیچید. هنوز از خاطره اش بغض ویران شده ام می بارد. دیرگاهیست که میخواهم برایت بگویم و نمیتوانم. شاید گفتنش به سختی تمام آنچه ساعتها برایت نوشتم باشد. شاید به سختی شب بی خوابیت باشد. نمیدانم! شاید دیگر اصلا به گفتن احتیاجی نباشد. میگوییم هر آنچه بود گذشت اما چه کنم که نمیتوانم تظاهر به فراموشی کنم. وقتی اعتماد فرو میریزد و پشت سرش توجیه صف میکشد وقتی ناگفته ها چون داغی بر دلت مینشیند و سکوت چراغ راهت میشود. وقتی دیگر هیچ از من و تو باقی نمیماند و ما ویران میشود، هیچ از بودن و زیستن نمیدانم. عشق بازیچه ی افکار پوچ میشود و عاشق عروسک خیمه شب بازی این عشق!!! از تمام گذشته و گذشتگانم بیزارم ! حرفی تازه بزن تا خونی تازه در رگهایم بپیچد! دیگر با سکوتت تلخی لحظه هایمان را برایم یادآوری نکن... خسته ام...

زندگی ساده و عاشقانه ای رو شروع کردن. چند روز پیش شنیدم که میخواد بره حج. چه سعادتی! اسم خودش و همسرش و دو فرزندش را با هم ثبت نام کرد. دوسال پیش بود که نوبتشون رسید. به خاطر یک سری نا به سامانی ها سفرشون کنسل شد. سال بعد دوباره نوبتشون رسید. بالاخره موفق شده بودن یه خونه ی بزرگ و قشنگ بخرن. کلی هم به خاطر این جریان تو مضیقه ی مالی موندن. اما ایندفعه میخواست بدون توجه به این موضوع بره. اونم بدون همسر و فرزاندانش. خیلی وقت بود که حرمتهای بینشون شکسته بود و از اون عشق عظیم فقط یه اجبار برای باهم بودنشون باقی مونده بود. همه ی کاراش و برای رفتن انجام داد اما همسرش بهش گفت که راضی نیست. بعد از کشمکش های زیاد دوباره سفر کنسل شد. تا امسال اومد و دوباره نوبت حج چرخید و رسید به این خانواده. این بار دیگه هیچ مشکلی برای رفتن ندارند اما هنوز شوهرش میخواد تنها به این سفر بره در حالیکه میدونه همسرش راضی نیست. البته تنهای تنها هم که نمیخواد بره با یه معشوقه ی تازه که جایگزین همسرش کرده و میخوان دوتایی با هم برن. همه فکر میکردن که این موضوع تموم شده. چند سال پیش هم همسرش فهمید که شوهرش با یه دختری رابطه داره. در کمال بی شرمی هر دوشون رو به یه سفر مشترک برده بود و همونجا بود که همسرش منوجه رفتار بی شرمانه ی شوهرش شد. تمام اختلافات هم از همینجا شروع شد. حالا بعد از گذشت چند سال فهمیده که هنوز هم اون دختر تو زندگی شوهرش هست. تصورش هم وحشتناکه... تو ایام عید خانواده اش رو فرستاد شمال و خودش همراه همون دختر به مسافرت رفت. همسرش هم متوجه نشده بود تا اینکه به طور خیلی اتفاقی عکسهاشون و تو گوشی شوهرش دید. چند روز پیش یه خانمی بهش زنگ زد و گفت که شوهرش رو همراه با یه خانم توی یه رستوران تو ولیعصر دیده. زندگیشون آدم و یاد این فیلما میندازه. چند وقت پیش هم یه آقایی تماس گرفته بود و در حالیکه ادعا میکرد شوهرش اون و فرستاده ازش خواست که سند خونه و شناسنامه ها رو واسش ببره. اونم گفته بود هیچ مدرکی دست من تو خونه نیست و گوشی رو گذاشته بود. بعد از اون یکی از دوستای شوهرش گفته بود که مواظب باشه و اگه کسی رو دم خونه از طرف خودش فرستاد بهش چیزی نده. اونجا بود که فهمید همه ی اتفاقات نقشه ی خود شوهرش بوده. دیروز اومده بود خونمون و داشت صحبت میکرد. آخرین بار هفته ی پیش بود که دیده بودمش اما تو همین فاصله اونقدر ضعیف و لاغر شده بود که باور نکردنی بود. یکی از شبها که کنار هم خوابیده بودن دختره به گوشی شوهرش زنگ میزنه. شوهرش هم فکر کرده بود این خوابه و آروم شروع کرده بود به صحبت. خیلی دردناکه که آدم بدونه و نتونه کاری کنه. شوهرش کنارشه اما بوی عطر زنونه ی یکی دیگه رو از تنش حس می کنه. پیش این میخوابه وحواسش یه جا دیگه اس.  جالبه وقتی که شوهرش فهمیده بود زنش عکسها و اس ام اس های دختره رو تو گوشیش دیده هر توهینی که لیاقت خودش بوده رو بهش گفته و بعد هم سر دختر بزرگش که تازه سوم راهنماییه انداخته و حتی جلوی خود بچه نفرینش کرده. هر دوی بچه ها وقت امتحاناتشونه و حال و اوضاع روحیشون انقدر افتضاحه.  اونقدر این چند روزه این موضوع ذهنم رو درگیر کرده که واقعا نمیدونم چی باید بگم! این طرف دل یه بنده ای رو می شکنن و اون طرف میرن طلب مغفرت میکنن... اصلا آدم شک میکنه که با این نفرینهایی که پشت سرشونه پاشون به طواف کعبه میرسه یا نه... خدا عاقبت هممون و ختم به خیر کنه... خیلی واسشون دعا کنید...

از همون روز اولی که وارد کلاس شد یه جور خاصی همه رو به خودش جذب کرد. بر خلاف ظاهرش که خیلی کم سن و سال نشون میداد متوجه شدیم که چهل رو گذرونده. یه پسر بزرگ داره و شوهری که تفاون های ظاهری زیادی با هم دارن. تموم موهاش یکدست سفید شده. از رفتارش کاملا پیدا بود که شوهرش رو دوست نداره. خیلی زود با همه صمیمی شد اما حرفای عجیبی میزد. حرفهای متناقضی که کنار هم چیدنشون کار سختی بود. حرف زدنش باعث شد تا کم کم شخصیتش در نظرم سقوط کنه. چون این افکار آدمهاست که بهشون ارزش میبخشه نه ظاهرشون. حرکات عشوه گرانه و نازکردناش واسه همه تکراری و بی معنی شد. یه سری عکس از خودش آورده بود که ببینیم. ژست هایی گرفته بود که واقعا از یه خانم متشخص بعید بود. خیلی از عکسها متعجب شدیم. تا اینکه با رفتار بعدیش به همه ی سوالاتی که تو ذهنمون نقش بسته بود جواب داد. هفته ی پیش که کلاس داشتیم  در کمال ناباوری دیدیم که با یه پسری که حداقل بیست سال از خودش جوونتر بود... دوست ندارم ادامه بدم.  پذیرفتنش سخت بود. هممون سعی کردیم تا یه توجیهی روی رفتارش بذاریم اما وقتی از کلاس دراومدیم، دیدیم که اون 206 هنوز منتظرشه و با هم هم مسیر شدن و رفتن...

معذرت میخوام که سه موضوع کاملا متفاوت رو توی یه پست آوردم. اگه امروز هم نمینوشتم از غصه میترکیدم...

  

سپیده ی عشق

کاش میتوانستم تو را در وسعت واژه ها جای دهم و آنقدر از تو بگویم که تمام نوشته هایم رنگ بودنت را بگیرد. در تمام لحظه هایی که نیستی واژه ها از اشکهای بی پروایم می چکند و عاشقانه از جای بوسه هایت بر روی گونه هایم عبور میکنند. کاش آنچنان مرا در آغوشت می فشردی که تمام تار و پودم جزیی از تار و پود تو باشد و بودنم گره خورده بر لحظه ای باشد که تو میخواهی باشم. در هر گوشه ای از خیالم که گذر کنی رد پای نازنین تو بر آن نقش خورده و رویایی از با تو بودن برایم ساخته است. تو زیباترین سروده ی خدایی و من عاشقانه در تمام لحظه هایم می خوانمت...

آسمان همچو صفحه ی دل من

روشن از جلوه های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست

خیره بر سایه های وحشی بید

میخزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه

می نهم سر به روی دفتر خویش

تن صدها ترانه می رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رویا رنگ

می دود همچو خون به رگهایم

آه...گویی ز دخمه ی دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

بر لبم شعله های بوسه ی تو

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پرنور

می درخشد میان هاله ی راز

ناشناسی درون سینه ی من

پنجه بر چنگ و رود میساید

همره نغمه های موزونش

گوییا بوی عود می آید

آه... باور نمی کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آن دو چشم شورافکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

بی گمان زان جهان رویایی

زهره بر من فکنده دیده ی عشق

می نویسم به روی دفتر خویش

جاودان باشی ای سپیده ی عشق

 

شعر ناتمام

ای که طوفان در دلم انگیختی

تو مرا از نو به عشق آمیختی

ای دو چشمت رنگ دشت سوخته

آتشی بر جان من افروخته

رخت عشقی بر تن عریان من

بوسه هایت نم نم باران من

باز کن آغوش خود ای همنفس

بی نیازم کن دگر از همه کس

 تا بگویم راز عشق در گوش تو

حل شوم در گرمی آغوش تو

در حریم بستر سوزان تن

می تپد چون قلب تو بر قلب من

می شکافد پوست من از شور عشق

می تراود از نگاهم نور عشق

می دود خون در رگ من با شتاب

از تب داغ تنم در التهاب

می فشارد قلب من را اسم تو

جسم من جاری شده در جسم تو

ای نفسهایت نسیم سبزه زار

سقف خانه پر شد از عطر بهار

گاهی از من عاشقانه یاد کن

تو به یادم بوسه ای بر باد کن

 

یه قصه تکراری

همیشه در دستان کوچکش کوهی از غم را جا به جا میکرد و ساعتها روبروی آیینه به تنهایی خود می نگریست. شاید خانواده ای نداشت. همه ی عزیزانش میان حادثه ها دفن شده بودند. پدری میخواست به مهربانی مردی که در خیالش نقش کرده بود. مادری که روی زخمش مرهمی گذارد و دردش را التیام بخشد. حتی خواهری نداشت که اسباب بازیهای کهنه اش را با او تقسیم کند و طعم خاله بازی را بچشد. اما کودکان را چه به این افکار! خودش بارها این جمله را از زبان بزرگترها شنیده بود، پس سکوت کرد و هیچ وقت چیزی نگفت. حتی آن زمان که قلب کوچکش مجذوب نگاه مسحور کننده ای شد. هنوز بلوغ را لمس نکرده بود و دلش برای آلوی رسیده ی باغچه ی حیاطشان غنج میرفت. تمام حقیقت را میان خاک ذهنش مدفون ساخت و از توهمات خود روزگار شیرینی را ترسیم کرد. دیگر نه فریادهای شیر گرسنه ای را می شنید، نه ضجه های گربه ای که دمش را میان در جا گذاشته بود!!! گوشهایش را می فشرد و چشمانش را می بست تا مبادا خیال زیبایش را ویران کنند. از همان روزگار دنیایش را با نوشته هایش در هم آمیخت. نوشته هایی که آغازگرش یک نگاه بود! روزها گذشت، ماهها، سالها... آن نگاه تمام دنیایش را ساخته بود. عشقش بزرگ شده بود. بزرگ... خیلی بزرگ... به وسعت زمین... به وسعت آسمان... به وسعت دنیا... به وسعت پرستش... به وسعت خدا... پرستش بود یا کفر؟ کفر بود یا عرفان؟ عرفان بود یا جنون؟ اصلا مگر میشود روی آن عظمت نامی گذاشت؟ دیگر طاقت نداشت. روح عظیمش در جسم حقیرش جای نمی گرفت. میخواست بگریزد. تنها مرگ آرامش میکرد... و مرد. اما دیر... خیلی دیر... وقتی که از اوج عظیمش سقوط کرده بود. وقتی دیگر هیچ نگاهی نبود. وقتی به استقبال مرگ رفت که تنها بود. تنها تر از همیشه... تنها تر از گذشته... دنیا را ترک کرد اما شاید فقط برای یک ساعت، شاید هم کمتر، شاید فقط یک لحظه بود. خدا هم او را نمی پذیرفت. باز هم شکست. باز هم بازگشت اما دیگر روحی نداشت که خود را غرق عظمتش کند و آرام بگیرد. او مرد. همان زمان که عشقش را ترک گفت و نوشته هایش را میان آخرین هق هق گریه هایش سوزاند. همان زمان که احساسش لگد مال شد و غرورش در هم شکست. دیگر خودش نبود. دیگر هیچ کس نبود. اما نقش آفرینی را خوب آموخت. آنقدر خوب که اطرافش پر شد از آدمکها. اما چقدر دیر. حالا که دیگر از زنده بودن تنها نفس کشیدن را میدانست. باید خود را غرق چیزی میکرد تا فراموش کند. غرق هنر شد. همان هنری که از آن نگاه آموخته بود. غرق تنها همراه و همبازیش شد، کسی که هیچ وقت تنهایش نگذاشته بود. غرق خاطراتی شد که بهترین لحظه هایش را ساخته بود. غرق معصومیتی شد که تنها در عشق به خدا یافته بود...

هنوز هم گهگاه خاطره ها به سویش هجوم میبرند و بغض همیشگیش را یادآور میشوند اما دیگر مهم نیست! هنوز هم دلش برای آن روزها تنگ می شود اما شادتر از همیشه ادامه می دهد. چرا که بزرگترین چیزی که از آن روزها به دست آورد خدا بود و هنوز هم او را در تک تک لحظه هایش دارد...  

 

در شبی تاریک و ظلمانی

در میان های و هوی باد

مرد شبگرد غزلخوانم

در میان کوچه ها میخواند

خسته و دلگیر و تنها بود

سوز سرما آتشش میزد

پیکرش چون تازیان میخورد

ساز او بر آسمان میرفت

من کجا بودم در آن لحظه

در میان ظلمت شبها

در اتاق خالی و سردم

در عبور لحظه ها تنها

خوب یادم آید آن شب را

من که مملو بودم از خالی شدن ها

در کنار مرد رویاها

پر شدم از حس ماندن

قلب بیمار و خموشم

 گر گرفت از این تپیدن

روزها بر من گذشت و من

دیدم اکنون عاشقش هستم

لحظه ای بی او نمی مانم

آری اکنون در میان زندگی من عاشقش هستم

مرد شبگرد غزلخوانم

تو در این ظلمت وحشت زا کجا رفتی؟

من نگاهم پشت این پنجره خاموش است

 تو در این سرمای سوزنده کجا رفتی؟

 پنجره کوبیده شد بر هم

 صاعقه فریاد زد باز هم

 پلک بر هم می فشارم من

 آه اگر امشب نیایی تو

وای بر این روزگار من!

مرد شبگردم تو میدانی

بی تو من هرگز نمی مانم

 بیش از این تنها مرا مگذار

خسته ام، تنها خدا داند

لحظه ها در رفت و آمد بود

 تا سپیده بر سپهر سر زد

چشم من بر کوچه بود اما

خوب من از در نیامد

پر شدم از حس تشویش

 کوچه پر شد از هیاهو

کودکی فریاد میزد

بی هدف تا کوچه رفتم

خون به رگهایم دوید و تا صدا سرعت گرفتم

پیکری خاموش و خسته

نکیه بر دیوار داده

زانوانم خم شد و بر چهره ی عابر نگاه کردم

آه نه او مرد من نیست

او فقط شبها به این کوچه سفر میکرد

او پر از گرمای بودن بود

اینک اما سرد سرد است

مرد شبگردم بمان با من

لحظه ای بنگر به حال من

من نگاهم از تو سرشار است

من امیدم بی تو خاموش است

خوب من تنها نرو شاید

سهم ما از زندگی این نیست

من نگاهم تا ابد با توست

قصه ی من نغمه های توست

بی درنگ اشک از نگاهم میتراوید

قلب من با هر تپش سینه ام را می شکافید

بعد تو در گور سرد خستگی ها خانه دارم

بعد تو من در میان سیل اشک دوری تو بی پناهم

بعد تو من خوب میدانم که میمیرم

مرد شبگرد غزلخوانم خداحافظ.

پاوبلاگی: این شعر، یکی از شعرای خودم بود. دیدم خیلی نامربوط نیست ادامه ی این متن گذاشتمش.   

تولدت مبارک

آیا خدا هدیه ای برتر از عشق هم برای بندگانش آفریده است؟ گمان نمی کنم!

پس از 9 روز از گذشت یلدای پاییزی تو آمدی و تمام شعرهای خاکستریم را به عاشقانه های بی انتها مبدل ساختی، آنچنانکه خدا خزان غبار گرفته را به بهار شاداب تبدیل می سازد. اکنون با قلبی لبریز از اشتیاق به استقبال فصل تازه می روم.

 روز های سپید زمستانی سلام! هیچ گاه گرفتگی آسمان و سردی هوایت را اینگونه دوست نمی داشته ام. مرا می شناسی؟ من دختر گرم تابستانم که پیش از این از تو می گریختم و اکنون برای آمدنت شتابانم. آه زمستان! نمی دانی که با آمدنت چه موهبتی را به من هدیه دادی! تو تولد عشق و احساسم را در یک صبح زمستانی جا دادی و به تمام لحظه هایم رنگ خوشبختی پاشیدی! نمی دانی که با حضور زیبایت چه سروری دنیایم را فرا میگیرد و بودنت چه آرامشی را به قلبم هدیه می کند. رویای سرد برفیم با حضورت درخششی تازه میگیرد و وجود تابستانی من در آغوش زمستانی تو شعله ور میشود. تو را به اندازه ی تمام تپش هایی که بر سینه کوبیده شد دوست می دارم و به اندازه ی تمام تپش های باقی مانده دوست خواهم داشت.

خداوند روز اول آفتاب را آفرید

روز دوم دریا

روز سوم صدا را

روز چهارم رنگها را

روز پنجم حیوانات

روز ششم انسان را

و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیز را نیافریده است

پس تو را برای من آفرید

                 صل علی محمد                              فرزانه خانوم خوش اومد

بالاخره بعد از مدتها غیبت کبری من ظهور کردم. وای اگه بدونید چقدر کار ریخته رو سرم!

شما تا حالا دیده بودید یکی هم محصل باشه، هم دانشجو، هم شاغل و هم پشت کنکوری؟! خب اگه ندیدید من و تماشا کنید. دارم دوره های تربیت مربی دانشگاه جهاد رو میگذرونم، سه روز اول هفته میرم اونجا. سه روز بعدش رو هم میرم مهد کودک. بعد از دوسال ناکامی تو کنکور رفتم غیر حضوری پیش دانشگاهی ثبت نام کردم. هفته ی دیگه هم امتحانام شروع میشه و من یک بار هم نتونستم لای کتابام و باز کنم. در ضمن امتحانات دانشگاه هم هست. واسه کنکور سال دیگه هم دارم میخونم. تازه با این اوصاف همچنان به دنبال کارهای هنری هم هستم. این استادامونم که هر روز یه چیز ازمون میخوان و نمیذارن به کار و زندگیمون برسیم. تازه الان بیشتر از یه ماهه که شدیدا هم سرماخوردم. چهار بار رفتم دکتر ولی فایده نداشت. دیگه دکترا هم قطع امید کردن!!! کلی طفلکی شدم! خلاصه اینارو گفتم که یه کم دلتون برام بسوزه و بدونید که چرا خبری ازم نیست. ولی قول میدم دیگه انقدر غیبتم طولانی نشه. دلم واسه همتون تنگ شده بود. دوستون دارم...

این روزها

این روزها در خلوت هر کوچه ای کودکی ژنده پوش از سرما می لرزد و آدمهای بی سرانجام چه بیهوده برایش دل میسوزانند. این روزها بر تمام لبها خنده ای خشکیده که اشکهای ناتمام آبیاریش میکند. این روزها خدا را در هیچ کلام آهنگینی نمی یابم. نکند خدا مارا به حال خود واگذاشته باشد!

کاش قلبم از تپش می ایستاد! خدایا من هرگز صبر تو را نخواهم داشت. خسته ام از شنیدن هر آوایی که با نام تو شروع میکند اما حضورت را هرگز نمی شناسد. خسته ام از من بودن... کاش به سوی تو باز میگشتم و غرق بودنت میشدم!

خدایا هر روز به تماشایت می نشینم؛ به آسمان، به ستاره هایی که این روزها ابرها پنهانشان میکند، به برگ خشکیده ای که زیر پا خرد میشود و به شاخه ی تنومندی که هنوز از پا نیفتاده است. در تمام اینها تو را میبینم و به تصویر خودم در شفافیت آب مینگرم و چقدر بیشتر تو را دوست میدارم! اما اینجا پر شده از چیزهایی که تو در آن نیستی و عجیب تر آن قلبهایی است که به دست تو جان میگیرد و بی حضور تو می تپد. اینجا همانند گورستانی است که زندگی از یاد رفته است. از پشت هر پنجره ای که گذر کنی صدای هق هق زنی را میشنوی که از مردگی ماتم گرفته است. اینجا نوزادیست که با معجزه ای شفا میگیرد اما آنقدر در حضور مردگان زندگی میکند و مردن را می نگرد که دیگر میلی به دیدن ندارد. این روزها آنقدر بغض هایمان را فرو دادیم که به سختی مجال نفس کشیدن می یابیم. اینجا مادری است که از تولد فرزندش غمگین است و میخواهد خود را غرق هیچ کند. این روزها اگر خنده ای میبینی بر لبهای دیوانگان است که بسا تلخ تر از هر گریه می باشد. این روزها چقدر دلم میخواهد تمام بودن ها به پایان رسد. خدایا من هرگز مهربانی تو را نخواهم داشت. من نمی توانم اشکهای کودک فالفروشی را پاک کنم و بر دستهای پوسیده ی تنهایی بوسه زنم. من مرهم این زخمهای بی شمار را نمی شناسم. خدایا این روزها در میان هر فریادی کسی نام تو را صدا میزند...خدایا کجایی...

دهانت را میبویند

مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را میبویند

و عشق را

کنار تیرک راه بند

تازیانه میزنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را

به سوخت بار سرود شعر

فروزان میدارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

آن که بر در میکوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند

بر گذرگاه ها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود

و تبسم را بر لب ها جراحی میکنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری

 بر آتش سوسن و یاس

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

پاوبلاگی1- این هفته شروع بدی داشت و متاسفانه تا آخر هفته همینطور پیش رفت. بین اقوام عزیز دو بیمار داریم که از همتون خواهش میکنم واسشون دعا کنید.

پاوبلاگی2- همیشه همه بهم میگن که شنونده ی خوبی واسه حرفاشون هستم. نمیدونم غمها خیلی زیاد شده یا ظرفیت من دیگه جا نداره. هر چی که هست به شدت کم آوردم...

مرجان خوب من

این پست رو واسه دوست عزیزم*مرجان* مینویسم که خودش میدونه چقدر دوستش دارم!!!

چقدر بودنت را دوست دارم و تمام نبودن هایت را! بودنت سیلاب آرامش است و نبودنت یادآور هزاران خاطره! دلم برای تمام روزهایی که به دیروز سپردیم تنگ شده! یادش بخیر... راز و رمزهای فاش نشده که تنها من و تو معنایشان را میدانستیم. آه که هنوز هم یادآوریشان قلبم را محکم تر از پیش بر سینه می کوبد! انگار از همان روز نخست که نگاهمان در هم گره خورد، رشته ای ناگسستنی را می بافتیم تا بر دلهایمان بپیچیم و یک روح واحد از آن بسازیم. چقدر کوکانه هایمان در کنار هم زیبا شد و چه زیبا از تمام بودن ها سخن گفتیم. آن روزها تنها عشق بود که ما را برای رسیدن به خدا همراهی می کرد و بال پروازمان احساسات بکر و دست نخورده ای که دست عشق خط خطیش میکرد! شاید هم خطهای عمیق او بود که بالهایمان را زخمی کرد و شکستن را آموختمان! سالها گذشت اما هنوز زخمش در دلم باقیست و گاه روزهایی را برایم یادآور میشود که تنها تو قادر به درک آنی و تنها تو میتوانی در میان تمام آن تلخی ها زیبایی را دریابی! هرگز جز برای تو با کسی از آن روزها نخواهم گفت! بگذار اگر رویاهایمان را سوزانده اند لااقل خاطراتش را با کسی قسمت نکنیم تا از هر گزندی در امان بماند. دلم برای تمام دیروزهایمان تنگ است... به قول کسی که برای هردویمان خاطره ساز شد

اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت

چشم به راه تو میمونم با دلی پر از صداقت

...

پاوبلاگی1 : این ترانه یکی از خاطره سازترین ترانه ها بود! مگه نه؟

پاوبلاگی2: همیشه مهم بودی، هستی و خواهی بود!!!

فراتر از وصف

تو از میان روشنایی دستان خدا لغزیدی و به دنیای من آمدی تا با آمدنت تولد دوباره ای را جشن بگیریم. تو قصه ساز لحظه های من شدی و در پیچ و تاب پر نقش و نگار دوران، آسمانی زلال به من هدیه کردی که چشمانت از آن جاری بود اما وسعت نگاهت فراتر از آسمانها می رفت! تو رویای خاموش سالهای دورم را بیدار کردی و مرا بر بال رویاها نشاندی! تو شعر ناتمام من بودی که حضورت اکنون هر لحظه بیتی زیباتر از پیش می سازد و من چقدر از توصیف تو ناتوانم! چگونه میتوانم عظمت تو را در حجم کوچک واژه ها جای دهم و تو را همانگونه بخوانم که هستی؟! وقتی لبزیر از احساس تو می شوم تمام وجودم گر می گیرد و انگشتان یخ زده ام در خواهش نوازش تو می سوزد و تو تنها دریای مواجی که آتشم را می نشانی و آغوش مهربانت را به پیکر تب آلودم می پاشی! چگونه از تو بگویم که هر چه بهترین است در تو می یابم و هیچ کس را چون تو نمی دانم!!!

پاوبلاگی1: اینم از سومین روز ششم! (عمرا اگه بفهمید چی گفتم)

پا وبلاگی2: واقعا چقدر نگاه ما آدمها روی مسائل مختلف با هم فرق داره. میشه به یک موضوع چندین نگاه داشت. هم مثبت و هم منفی! شما از کدوم دسته اید؟

یه متن پاییزی

وقتی در انتهای خلوت تنهایی خود به روزهای گذرانده می نگرم، در درونم چیزی تهی میشود. خالی از هرگونه حس جانداری در تلاطم امواج غمگین رویا فرو میروم و در پی چیزی که هرگز نیافته ام تمام روزها را جستجو میکنم. من از ازدحام کابوس تنهایی به سوی آشنای دیرین بازگشته ام. من از هراس با تو بودن ها، بی تو بودن را پذیرفتم. من سقف آبی رویایم را در انتهای گذرگاه ساخته ام و اکنون که پایان تلخ لحظه را باور ندارم، به توهم طلایی فردا می اندیشم. به پیکر نیمه جان من نگاه نکن. من میتوانم جسمی زیباتر از گذشته از خود بسازم اما روح آواره ام را چه کنم؟ من از تجسم خالی تو خسته ام و حقیقتی آشکار میخواهم. من از تمام فصل ها خواهم گذشت. من از پاییز عریان و برگ های ترک خورده جز سایه ای از ترس و ابهام چیزی ندارم. پس کجاست آن لحظه ای که ثانیه ای خستگی را از دوش بردارم و در میان خاک پر غبار زمین بیاسایم؟!

پاوبلاگی: چرا آدما وقتی به اوج زندگیشون هم میرسن باز یه غمی تو دلشون دارن؟